سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موج برتر Best Wave

من ز مسجد به خرابات، نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظر باز، ولی
زین میان، حافظ دلسوخته بدنام افتاد

روزی از روزها، نزدیک به دو هزار سال پیش – بنا به اظهار انجیل یوحنا، باب هشتم – گروهی از « فریسیان » که به اعتباری چند، می توان آنها را با فرقه های « ظاهریه » یا « معزله » و « خوارج » در دین « یهود » دانست، زنی را بنزد عیسی مسیح می آورند. فریسیان این زن را در حال ارتکاب گناهی گرفتار ساخته بودنو، که بنا بر رسم معمول زمان می بایستی وی را سنگسار کرد. آنان از مسیح تقاضای صدور حکم می کنند. عیسی نخست سکوت اختیار کرده سر بزیر می افکند. لیکن چون اصرار آنان فزونی می یابد، اظهار می دارد: « نخستین سنگ را کسی بسوی زن افکند که خود به گناهی آلوده نیست. »

 

نفس در سینه ی ناظران قطع می شود. خاموشی دهشتناکی بر صحنه حکمفرما می گردد. گویی همه، گناهان پنهانی خویش را در دیده ی وجدان، سان می بینند. هیچکس را یارای آن نیست که دعوی بیگناهی و عصمت کند و بسوی سنگ کیفر، پیش از دیگران، دست آورد. پس از لحظه ای، یکایک آرام آرام و با شرمندگی، مجلس عیسی را ترک می گویند و زن را به حال خود رها می کنند.


+نوشته شده در جمعه 86/3/11ساعت 8:56 صبحتوسط م. امید | نظرات ( ) |

ما « انسانها » همیشه به دنبال کسی هستیم که به حرفهایمان گوش دهد، ما را درک کند و هرچه را که از او می خواهیم، بی قید و شرط، قبول کند؛ حتی اگر این عمل ما مطابق با میل و سلیقه او نباشد. اگر چنین کسی را پیدا نکردیم، می گوییم: « وای که چقدر تنهام »، « هیچکس مرا درک نمی کند ».  و اگرهم چنین شخصی را یافتیم هم که بدا به حالش، هرچه عقده و حرف نگفته و درد و حسرت و کینه و بغض داریم سر آن بدبخت خالی می کنیم، چراکه متهم است و جرمش هم یک چیز ناقابل است « گوش دادن ».

حالا که کسی پیدایش شده به حرفهای ما گوش دهد، ما نیز از خدا خواسته، شروع به گفتن می کنیم ( بقولی درد دل ) و آن شخص هم یا از سر دلسوزی ویا دلسوزی به حرفهای ما گوش می دهد و به قولی « ما را درک می کند ». بعداز مدتی گوش دادن، بنا به نیاز انسان، آن شخص هم شروع به حرف زدن می کند و کم کَمَک حس بد و خودخواهانه « تعلق » درما بوجود می آید که « او » تنها و تنها به ما تعلق دارد و لاغیر... کاری به این حس بد و خودخواهانه و مشکلات ناشی از آن ندارم، ولی...

ولی آیا تابه حال به حرفها و درد دل های دیگران گوش دادیم؟ آیا سعی کردیم که بقیه را درک کنیم؟ به خواسته های آنها احترام بگذاریم و کمکشان کنیم و حلال مشکلاتشان باشیم ونه مازاد بر آنها؟

ما از دیگران انتظار شنیدنمان را داریم، درحالیکه از خود انتظار شنیدن دیگران را نداریم. همیشه دوست  داریم که مورد لطف و توجه دیگران قرار بگیریم، درحالیکه تا نوبت به خودمان رسید، از بیکاری وقت سرخاراندن هم نداریم!!!

اگر کسی کنارشما بنشیند و هی بگوید و بگوید وفقط هم از خودش بگوید، از گذشته اش بگوید، از اکنونش بگوید، از آینده اش بگوید و تمام دردش فقط گفتن باشد و هیچ نشنود، آیا خود شما از بودن با او لذت می برید؟ آیا آرزوی دیدار مجدد وی را در دل می پرورانید؟ آیا اصلاً به خود اجازه می دهید که بار دیگر پای صحبت های  چنین افرادی بنشینید؟


« خداوند به ما دو گوش و یک دهان داد، تا
درصورت امکان! دوتا بشنویم و یکی بگوییم. »


+نوشته شده در شنبه 86/3/5ساعت 1:18 صبحتوسط م. امید | نظرات ( ) |

تصمیمت را گرفته ای، می خواهی بروی، می خواهی فراموش کنی و شاید هم بهترین کار برای فراموشی همین باشد، رفتن! پس... می روی، ولی... ولی درست در دقایق آخر یکی از راه می رسد که خداحافظی ات را با سلام پاسخ می گوید، نیاز به کمک دارد ( وشاید هم می خواهد که جای خالی کسی را برایش پر کنی! ). چکار خواهی کرد؟ می مانی یا می روی؟!

– بروم؟ بمانم؟... می روم، من که مسؤل تنهایی دیگران نیستم! مشکلات مردم به خودشان ربط دارد، منو چه به اینکارها!... ولی... نه! مگر می شود « درخواست کمک » را به آسانی رد کرد؟! مگر خودت دوست داری کسی درخواست کمکت را رد کند؟  اصلاً مگر می شود نسبت به دیگران بی تفاوت بود و خود را « انسان » نامید؟... پس می مانی، حتی اگر بدترین تصمیم زندگی ات باشد که درنظرت بهترین تصمیم می نماید! آری، می مانی و گوش می دهی، گوش می دهی و می گویی، می گویی و می گویی... ازچه می گویی؟! ازخودت؟ نه! از زندگی ات؟ نه! از گذشته ات؟ نه! از حالا ات؟ نه! از آینده ات؟ نه! پس از چه می گویی؟! از هیچ نمی گویی، فقط از آینده ات می گویی، از حالا ات می گویی، از گذشته ات می گویی، از زندگی ات می گویی، از خودت می گویی و هیچ نمی گویی!!!

تو از تجربه ات می گویی، تجربه ای که بخاطر آن بهای گزافی پرداخته ای؛ چه بهایی؟ گذشته ات، حالا ات، زندگی ات، عمرت... خودت را! آری خودت را. وحال همه چیزت را بی هیچ منتی، بی هیچ مزدی و بی هیچ چشم داشتی در اختیارش می گذاری، تنها به یک دلیل ساده اما باارزش « کمک کردن » به هم نوع ( ویا می شود گفت به خود! ) و همچنان می گویی و می گویی و می گویی و... ولی...

اکنون زمان خداحافظی فرارسیده است، چراکه اگر خداحافظی نکنی، همانگونه که گذشته ات را دادی، حالا ات را دادی، زندگی ات را دادی، مجبور می شوی که خودت را هم بدهی، و آینده ات را نیزهم و تنها یک چیز برای تو باقی می ماند، وآنهم « هیچ ». پس تا دیر نشده باید رفت، چراکه آن تنها چیزی را که داشتی هم از دست می دهی. و رفتن یعنی کسب تجربه، کسب تجربه برای تبدیل « هیچ » باقی مانده به « هستی » دائمی. و حال نوبت تصمیم گیری توست که باز بهترین تصمیم زندگی ات را بگیری!

رفتن یا ماندن؟!


+نوشته شده در چهارشنبه 86/2/26ساعت 11:3 عصرتوسط م. امید | نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >